روی لـــانه ی بنفش



سلام

من دلم نمیخواهد وقت عزیزتان را بیخود هدر بهم.اگر این پست را نخوانید هیچ چیز را از دست نداده اید؛ولی برای اینکه تا اینجا امده اید دست خالی بر نگردیدپیشنهاد من اینست که توضیح عنوان را در اخر اخر پست بخوانید:)


خب، دوباره یادم رفته بود اینجا هیچکی ادمو به خاطر خودش دوست نداره و هیچکی اصولا براش مهم نیست که تو زنده ای یا نه.اینجا که میگم مکانی است حدودا سه در چهار یا بیشتر که 4 انسان عاقل و بالغ همنفس هم در آن زندگی میکنند هر لحظه با هم در ارتباطند و چشم در چشم و چنین مکانی قابلیت این را دارد که که از افراد یک جمع خانواده طورِ فوق العاده بسازد؛ولی متاسفانه این روزها آدمها خسته تر از آنند که اینستا و ام وی دیدن هایشان را به کناری پرت کنند و بیایند دلشان را بدهند به دل شما.همان شبی که برای اولین بار در اتاق بغضم ترکید و نزدیک به  دقیقه پشت پرده تختم هق هق ها دردناک سر دادم و هیچکس از آن سه نفر نیامد سمتم که حداقل نکند از شدت گریه خفه شوم و بمیرم فهمیدم که این انسان ها یک رابطه تجاری با من تشکیل داده اند.به خاطر چشم تو چشم بودنمان سعی میکنند خوب رفتار کنند و به خاطر منافع احتمالی تلاش میکنند شکر آبی پیش نیاید

توجیهشان برای عدم دلداری این بود که ما میترسیم بیایم طرف کسی که گریه کنه و اون دلش بخواد تنها باشه و ناراحت بشهخب به یکبار امتحانش می ارزدنمی ارزد؟

ببعی هم اگر ببیند همنوعش یک گوشه افتاده و ناله میکند درصدی احتمال دارد که برود سمتش و یک جورهایی به خاط یک ببعی دیگر بیقرار شوداگر هم نرفت سمتش و بی قرار نشد خب بهرحال ببعی است و انتظاری ازش نمیرودولی تو انسانی دوست من

میدانید اینها همه اش غرهای احمقانه ی قدیمی و رنگ و رورفته است و از طرف دیگر مصداق بارز سوظن.از دم غلط است.ولی خب یاداوری برخی حماقت های انسان به خودش لازم و ضروریست گاهیشاید

من زیاد احمق می شوممثلا گاهی فکر میکنم آدمها خیلی مهربانند و به فکر مگر اینکه خلافش ثابت شود و در 99 یا بی انصاف نباشیم 80 درصد مواقع خلافش ثابت میشود

گاهی احساس میکنم ادمها اینقدر خوب و همه چیز تمامند که میشود ازشان انتظار داشت یک رفتار هاو لطف هایی در حقت بکننداز سر مرام و نه چیز دیگر

امروز یک نفر دیگر هم پیدا کردم که مثل من احمق شده بودیکی از سال بالایی هایمان که از مرخصی برگشته و حالا با ما کلاس برداشتهدیدم توی گروه کلاس پیام داده بود سلام من نمیتونم بیام علیرضا تب کرده باید ببرمش دکتر

طفلک نمیدانست جهت گیری بچه های کلاس ما ببی تفاوتی نسبت به سایرین است نمیدانست حتی اگر خودش هم رو به موت بود اهمیت چندانی نداشت

حتی یکنفر هم واکنشی به پیامش نشان نداد

طفلک فکر کرده بود الان همدرد های زیادی پیدا میشود و فردا هم دلسوز های زیادی با لحن مهربانشان به استاد میگویند چرا نیامده

ولی نمیدانست اینها همان هایی اند که وقتی نمی ایی به استاد می گویند استاد این یکی که اصلا درس و دانشگاه و استاد برایش پشیزی نمی ارزد هاه هاه هاه

خب 

امروز وسط اتاق داشتم نماز میخواندم(میدانید نماز یک چیز بدیهی است و چنان هنر هم نمیکنم و ریا نیست که الان اینجا نوشتم پس بیخیال) و دو عزیز گرانمایه داشتند بلند بلند در مورد میزان بازدید ام وی های عزیزشان در سایت های فلان و بهمان بحث میکردند و اگر چند تا کی پاپر خوشحال و خجسته دیده باشید میدانید که این بحث ها هیجان زیادی هم دارند

بعد من نمازم تمام شد و رو به ز گفتم پاشو بریم(قرار بود با من بیاید ارایشگاه که موهایم را کوتاه کنم) که بلند  شد به سمت سشوار و همزمان فرمود: باشه سشوار کنم بریم داشتی نماز میخوندی دیگه سشوار نکردم به خاط صداش

:)

خب این روزها از این لبخند ها که جلوگیری میکند ازینکه چفت دهانم باز شود و حالم خراب،زیاد میزنم.

یک حماقت دیگرم این بود که فکر میکردم اگر از اتاقی که بچه هایش فیلم های مستهجن میبینند و سلام و علیکشان هم با  کلمات رکیک است و سیگار میکشند و خدا را قبول ندارند بیرون بیایم

دیگر مشکلی ندارم

ولی راستش این یک حماقت ازل الی ابد است که ادم فکر میکند یک روزی مشکلات حل میشوند

مشکلات هستند فقط مرحله اشان میرود بالاتر و در واقع این همان امتحان الهی است که من کی باشم که نسبت به ان غری داشته باشمتسلیم تسلیمم

اما بگویم از ان حماقت

تا وقتی که در ان اتاق بودم مراقبت شدیدی داشتم که همرنگ همنشینانم نشومخودشان هم فهمیده بودندمن که بودم کمی و فقط کمی مراعات میکردند که بعضی حرف ها زده نشودو غیره

و همان مراقبتی که شاید خیلی هم نیازی بهش نبود چون من اصولا یک چیزهایی برایم حل شده است و هیچ وسوسه کننده ای نمیتواند ذره ای رغبت به مثلا فلان کار در من ایجاد کند

داشتم میگفتم همان مراقبت مرا تا حد خوبی بالا اورده بود و حال خوش و شنگولیت ضمیر بر من از طرف خدا عارض شده بود

لیکن به دلیل اینکه اتاق فضای مسمومی داشت حالم را بهم میزد و اخرهای ترم بهمن زدم بیرون و امدم به اتاق فعلی

اما این اتاق چالش های خاص خودش را برایم داشت

اول اینکه فکر کردم چون تقریبا همرنگیم مراقبت را بهتر است ادامه ندهم

و این شد که به خودم امدم و دیدم که شده یک معتاد سایبریِ عمر تلف کنِ پشت گوش اندازِ نفرت انگیز و مشمیز کننده

الان در ترک هستم البته ولی دردهایی که کشیدم تا این عادت های بد را کمی تکان بدهم تا ریشه شان سست شود و کم کم هم کنده شودپشت روحم را خمیده کرد

نمیدانید تنبلی و خمودگی و انداختن کار ها به فردا چه بیماری مهلکی ست که از درون بیمار را میخورد و نابود میکند

و من از این منِ بیمار متنفر شده بودم

الان هم پرم خیلی پرم و این برایم ناراحت کننده است که ان ضمیر خجسته پارسال را ندارم و ادمها میروند روی اعصابم و اینکه میببینم بی هدف و بی برنامه و در جوانی پیرند حالم را بهم میزنند این که میبینم غر میزنند به مردم به رفتارو کردارشان به زندگی شان به وضع زندگی به قیافه و ظاهر و به هزار کوفت و زهر مار دیگر و خودشان هم بهیچوجه بی عیب نیستندو این را میدانند ولی بازهم الگوی زندگی شان گربه های تپل و بی غم توی خوابگاه است

از اینکه حالشان از خوابیدن و اینستا رفرش کردن به هم نمیخورد از اینکه یکی شان شمالی است و از سرعت حرف زدنش سواستفاده میکند و فرصت دفاع و صحبت به ما نمی دهد

از اینکه هزار جور کلاس مهدویت و زهراییت و علویت و راهیان و .میروند ولی کل برنامه زندگی شان فیلم و ام وی کره ای است و الکی خوش و حق به جانب بودن

از اینکه به مدینه فاضله ای که حتی به یک نقطه اش هم راضی ام راهم نمیدهند

از اینکه به درد نخور شده ام و به جای سرباز سربارم

از اینکه پشت هم از جانوری به نام نفس رکب میخورم(و حالا اینقدر صادق شده ام که دیگر تقصیر را گردن ابلیس هم نمی اندازم)

از اینکه وقتی هنوز لیاقتش را نداشتم و به اندازه کافی مسیولیت پذیر بودن را تمرین نکرده بودم یک مسیولیت سرگروهی سنگین را قبول کردم و حالا مثل اهو در عسل(هیچوقت به عزت نفس خو توهین نکنید) تویش مانده ام.

از همه اینها فراری ام و بی زار و مشمئز

و از این تقلا برای فرو نرفتن به گرداب روزمرگی و انسان بودن

خس ته ام.

در آخر این ماجرا را هم تعریف کنم و دیگر فکر کنم تمام

به استاد گفتم نیستم

گفت چرا 

گفتم دارم با دانشگاه میروم اردو شرمنده ام مطمین باشید درس را یاد میگیرم و عقب نمی افتم

گفت کجا؟ راهیان؟باز میخوای کار دستمون بدی؟چند بار تا حالا رفتی؟

گفتم یه بار پارسال

گفت مزه داد؟

گفتم خیلی:)

با تاسف گفت ولی داری وقتتو هدر میدی

گفتم نه استاد

شما نیمیدونی:)

توضیح عنوان* : سال بالایی مذکور اومد توی کلاس و گفت: استاد سلاممن همونم که بچه داره

با یک قیافه ملول اسیب پذیر

استاد گفت سلام خانم ولی این توجیه خوبی نیست برای این همه بی توجهی

کاش میشد روح خسته ام را می انداختم روی دوشم میرفتم پیش خدا میگفتم: سلام خدایا من همونم که بچه دارهاین(اشاره به محموله ی روی دوش) تا صبح نمیزاره بخوابم شبا همش وق میزنه میزنه تو سرو کله ی خودش اروم نمی گیره

نمیزاره به هیچکدوم از کارام برسمحواسمو ازت پرت میکنه

ولی چیکار کنم خدایابچمهدوسش دارم

و خدا هم مثل استادمان نیست که بگوید این توجیه قابل قبولی برای این همه بی توجهی نیست

من فکر میکنم خدا اصلا چیز خاصی نمی گوید

فقط ارام بغلش را باز میکند و میگوید من هم بچه ات را دوست دارم. فعلا بیا ارام که گرفتی با هم حرف میزنیم

قشنگ نیست؟




نمیدونم چرا همیشه نزدیکای امتحانا حالم طوری میشه که تو وضعیت خطیری قرار دارم و نیاز دارم بیشتر با خودم خلوت کنم و به خودم بپردازم ولی اونقدر پروژه ریز و درشت رو سرم ریخته که غمگین و کش اومده و ناامید تسلیم میشم،خود مظلوممو میزارم تو کمد و درشم میبندم تا بعد امتحانات.حس مزرعه داری رو دارم که دقیقا چند روز مونده به برداشت محصول یه گردباد لعنتی اومده و کل تلاش چند ماهشو نابود کردهحالا که این سه ماه اینقدرر تقلا کردم و زور زدم که خودمو بکشم بالا و الان توی نقطه ای هستم که مثل یه نهال نوپا نیاز به مراقبت دارم تا ریشم سفت بشه؛اجالتا مجبورم یه پلاستیک بکشم دور نهالم تا بلکه یکم از بادهای گزنده در امان بمونه تا برم امتحانامو بدم و بیام سراغش! مسخره نیست؟


امروز عصر رفتم لباسشویی_رختشویخانه_خوابگاه(یه جایی که کلی اتاقک شبیه حمام داره که هر شخص میره تو یکیش و لباساشو میشویه) از بدو ورود تو سالن متوجه شدم دوتا خواننده داریم امروزبعضی وقتا جالبه و حرفی نیست ولی گاهی آدم حوصله نداره به آواز و آهنگ دیگران گوش بده و مثل امروز من؛ حتی حوصله نداره بگه ساکتش کننتازه اگه طرف وسط صدای اب و اهنگ و غیره، صدای تذکر منو بشنوه.

خلاصه

یه فکری به دهنم رسیدبه خودم گفتم به همون اندازه که اون حق خودش دونسته صدارو بزاره رو 100و با ولوم200 هم باهاش همخوانی کنه؛منم حق خودم میدونم.تو دلم گفتم 1/2/3  و با صدایی که بهشون برسه شروع کردم به خوندن: اونااا که از جنون یه کلمه نفهمیدَََنشبیــــه شامیااا به گریه هااااام میخندیدََََنکنایه میزنََن.دلمو میــسوزونـــنومیخوان با حرفاشون خالی کنن دل منووومیخوان با حرفاشون خالی کنن دل منوووو.قـــــســــــم به اووون بدن که چیدنش روووی حصیر منم شبیه اووون عقیله ای که شددد اسیرر به غیر زیبایی نمیبینم توو این مسیــــرحسین آقام اقام حسین اقااام اقاام اقااامداشتم میرفتم تو بیت بعدی که دیدم صداها قطع شده.بیت آخر هم خوندم که ناتموم نمونه:دی :برای قرربونی اسماعیلو میدم با عشقخودم با بچه هاام فدای بانوی دمشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق

و تمام

تصور کردم اول که مداحیو شنیدن خواستن بگن میشه نخونیو و فلان؟ بعد یکم نگاه کردن دیدن خودشون دارن فلان چیز میخونن و این به اون درو قطعش کردن:)

ولی خوشم اومد بچههای با فهمی بودن:))


*دانلود نوحه منم باید برم-نریمانی :)


صبح سه شنبه، وقتی ،در حالی داشتم _از مغازه نوشت افزاری، مقوا بدست_ به طرف دانشگاه می اومدم که حدودا 15 دقیقه قبل از رختخواب پریده بودم بیرون و نیمی از مغزم هنوز در حالت خواب کامل قرار داشت؛ یه پسره رو دیدم که روپوش و شلوار سفید کار پوشیده بود_احتمالا قنادی_یه سنگک گنده و یه قالب پنیر محلی گنده تر رو دستش بود و خیلی تند داشت به سمت مغازشون میرفت تا با صابکارش صبحونه بزنه بر بدنو من در اون لحظه که واقعا از حجم بدو بدو ها و استرسای اول صبحم شاکی بودم عمیقا دلم خواست بجاش می بودم.یعنی یه پسر ساده ی شاگرد مغازه به اسم مثلا مسعود که اول صبح میدوه میره کرکره رو میده بالا و جلوی مغازه رو آب میپاشه و ریخت و پاشای دیروزو تمیز میکنه و لباس میپوشه و مشغول جمع و جور میشه تا اقا داوود_صابکارش_برسهبعدم اقا داوود بهش پول میده که بره صبحونه بگیره و جلدی برگرده

پسری که با کلی شوق و امید روزشو شروع میکنه و کاریم به قیمت دلار و فلان ندارهفقط کل فکر و ذکرش پیش دختر عمه ی مهربونشه که از بد روزگار رفته دانشگاه و احتمالا دیگه حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه:)همینقدر ساده و زیبا

البته وقتی کاملا هوشیار شدم؛ به این فکر کردم که رشتم و درس خوندنم،دانشگاه اومدن،زندگی مستقل_در خوابگاه_ و تموم تجربیاتی که اگه از خانواده دور نمیشدم_و درد دوری از خانواده رو به جون نمیخریدم_ هیچوقت به این زودیا درکشون نمیکردم رو با هیچ شاگرد مغازه ی بیخیالی عوض نمیکنمولی اگر بتونم یکم اول صبحامو دلچسب تر کنم خیلی از خودم ممنون میشم:)

و اینکه همچنان نون سنگک داغ و پنیر اول صبحو دلم میخواداین مخلفاتم اگه بود که فبها:)


نیازمندیها

چندساعت بعد نوشت:

امشب بعد یه سال خوابگاه بودن و تلاشهای ناکام برای آشپزی(تا الان هرچی بود فقط قابل خوردن بود و نه خوشمزه/البته به غیر از املت و کوکو سبزی که حرفه ای شدم*احساس قهرمان بودن میکند*) یه لوبیا پلو درست کردم که علاوه براینکه لوبیاهاش سفت نبود و هویجاش صدا نمیداد و برنجش آش نشده بود؛عطر داشت تاکید میکنم عطر.به طوری که هم اتاقیم وقتی اومد گفت اتاق بوی عشق میده_اشاره به غذا_و وقتی هم خورد گفت مزه غذای خونه رو میده*بغضش را قورت میدهد*

این اتفاق واقعا عجیبه و جمله غیرممکن غیرممکنه الان تازه برام معنا پیداکردهزیرا که من؟آشپزی؟شیب؟بام؟

*اشک برای بار چندم در چشمانش حلقه زده و لبخند عمیقی روی لب هایش می نشیند*


 

 

ماه صفر باشد و

پنجشنبه باشد و

دوستانمان همه مشغول چمدان اربعین بستن و

ما روی تخت روبروی پنجره خوابگاه بنشینیم و پوستر بزنیم برای اینجا و

ساعت شماری کنیم که شب بشود تا برویم و رزق تولدمان را بگیریم از حرف های آن ِ نترس!

باشد که رستگار شویم.

و نترس!

(هرجا باران رحمتی باریدن گرفته روی سر خوبان؛ما پررو پررو و دوان دوان میرویم آن دور و بر ها تا شاید از لطف خدا رطوبتی هم از آن باران بر سر ما بنشیند و بماند.بس که کویریم.هر چه باران می باردنرسیده به اعماق،خشک میشودته گلویمان عطش داریمعطش یک جرعه باران رحمت که الی الابد تشنگی مان را بخرد)

مثلا یک روزی برسد که مثل قبل تر ها، نشاطمان خط بیندازد روی آسمان.الهی آمین:)

 

 

 


فکر کنم امسال بهار بود یا کمی قبل تر.از خوابگاه امده بودم خانه.وقت هایی که بین ترم خانه می ایم مثل جنگ زده ای هستم که دوباره به زندگی متمدن رسیده و از طرف هلال احمر معرفی اش کرده اند وسازمان های حمایتی مردم نهاد هم سعی می کنند حسابی برایش سنگ تمام بگذارند.در نهایت داغانی می ایم خانه گاهیمثل ادم فضایی ای که سوختش تمام شده باشد می ایم به خانه پناهنده میشوم و پس از تجهیز دوباره برمیگردم خط.

داشتم می گفتم؛امده بودم خانه و شب کنار خواهرم خوابیده بودم که همیشه حسابی خواب را از سر من میپراند و وقتی خیالش راحت شد در کسری از ثانیه خوابش میبرد.

آن روزها از سوراخ لایه ازن تا شکاف های زمین،از همه جا برایم میباریدیک اتفاق عجیب مدام برایم پیش می امد و تکرار می شدفقط هربار ادمش فرق میکردمثلا فرض کنید یک هفته با هرکس سلام می کنید سیلی میزند توی صورتتان.

در یک بازه زمانی کوتاه  4 تا از دوست های دبیرستان تا دانشگاهم را، هر کدام به دلیلی از دست میدادم یا شرایط خیلی از هم دور انداخته بودمان و عملا همه چیز تمام شده بود و رفقا هم مثل قبل پیگیر نبودندو حالا که در دوران نقاهت این عارضه بودم باز هم به محض اینکه از کسی خوشم می امد که بروم و بگویم میای با هم دوست بشیم دو مغز بادوم توی یک پوست بشیم؛دستی نامرئی سریع تر از همیشه آن شخص را از زندگی ام حذف میکردبه طوری که تا مدتی نمیفهمیدم از کجا خورده امبه هر کسی امید میبستم و دلخوش میکردمراکت می امد و میزد وسط امیدم

اخری اش اتوبوس اردویمان بود که دیدم عه!ایندفعه مسئول اتوبوسم مریم عزیز و فهمیده ام است اخ جان!در این اردو حسابی باهاش رفیق میشوم ولی در اولین توقف و بازگشت به اتوبوس به دلایلی که تا همیشه در حوله ای از ابهام ماندند،دیدم مسئول را عوض کرده اند!وا رفتم یعنی! اخرش هم نگفتند چرا.

خلاصه در یک ابهام عجیبی به سر میبردم و هر بار رو به اسمان میپرسیدم چرا؟شاکی نبودم.متعجب بودم.چشمهایم کلا گرد بودند ان مدت

داشتم می گفتم که خواب از سرم پریده بودمن هم درگیرگفتم بروم کلیپی چیزی ببینم تا ارام بشوم و خوابم بگیرد

یکی از ویدیوهایی که دانلود کرده بودم که بعدا ببینم را باز کردم

داشتم گوش میدادم که ویدیو به ثانیه 26 رسید(نگاه کنید و ببینید لطفا)

کاری به محتوای کلی کلیپ ندارم اصلامن مصداق ان جمله را در جریان رفقایم حس کرده بودمجمله را که کامل شنیدم انقدر ذوق زده و شرمنده بودم که خود خواب اینبار بیخالم شدو گذاشت رفتحالا کمی داشتم میفهمیدم معنی ان اتفاقات عجیب را

اب بود که از دوتا چشمم فرو میریخت دیوانه شده بودم

دوباره یاد این بیت مولانا افتادم که میگوید نگفتمت مرو انجا که اشنات منم؟

حالا من زار میزدم که چراگفته بودیخوب هم گفته بودی

حس میکنم این پاییز مثل پارسال که با رعد و برق های وحشتناک ذوق میکردم و قند توی دلم اب می شد نباشمحس میکنم بند دلم پاره میشود و می روم سراغ یک پناه.پناهی که احاطه ام کند.پناهی که دست نداشته باشد ولی محکم بغلم کندپناهی که از ناو های امریکایی بزرگ تر باشد.

پ.ن یک :

منبع جمله ثانیه 26 کلیپ

 


بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم*

 

فرض میکنیم رفتار ماست که واکنش_منطقی_ دیگران را می سازد؛

پس اگر رفتار من علت باشد،

واکنشی که دریافت میکنم معلول است

حال آیا اگر سربه هوایانه رفتاری داشتیم و واکنشی که دریافت کردیم سربه هوایی ما را به رخمان کشید و از رفتار خودمان که موجب چنین واکنشی شده خشمیگن شدیم؛باید خشممان را مثل اسپری فلفل به صورت فرد واکنش دهنده بپاشیم؟

حالا که به وقتش در دهان خودمان فلفل نریختیم، بهتر نیست حداقل اینجا سر اسپری فلفل را به سمت خود بچرخانیم؟

 

*: حواسم پرت بود و دوبار الرحمن را نوشتم. و دیگر دلم نیامد پاکش کنمتا بینهایت هم می شود الرحمن گذاشت.بسم الله الرحمنِ الرحمنِ الرحمنِ الرحمنِ الرحمـ.

 

#یک_سوزن_به_خود


• لعنت به این ماسک!

بابا تبعات این آلودگی خیلی داغان تر از چیزیست که فکرش را می کنید! البته گویا نخبگان کشور ما دانشجویان را مصون از هر گونه آسیب میبینند،البته خب آنها متخصصند و صاحب نظر!ما را چه به انتقاد اصلا؟موجودی که در شاخص الودگی بالای ۱۵۰ باید به دانشگاه برود واضح است که تنها هدف زندگی او کسب علم است و بس! حتی هوای ماسک شیمیایی لازم هم نباید حواس اورا از درس و بحث پرت کند؛انتقاد از مسئول بی مسئولیت که بماند. خصوصا ما خوزستانی ها که عادت داریم به انواع و اقسام آلاینده ها،با ریز گرد که رفیقیم اصلاکار از آشنایی گذشته‌‌ست. اما خب دیگران ممکن است کمی سختشان باشد و ریه هاشان کمی به پت و پت بیفتد و وسط نای‌شان تیر بکشد یا چشمهاشان بسوزد و راه مماخشان بسته شود بگذریم .اینها را که خودتان تجربه کرده اید و بهتر میدانید.من آمده ام از یک تاثیر مخرب زیر پوستی حرف بزنم که هیچکس حواسش به ان نیست لعنت به این ماسک اقا! لعنت این ماسک لهنتی چقدر در روابط اجتماعی ما خلل ایجاد کرده این روزها. نمونه اش همین دیروز که نزدیکی های ایستگاه فهمیدم بغل دستی ام هم پیاده میشود و می اید خوابگاه؛ با هم پیاده شدیم.بعد دخترخانم مذکور یک نگاه به من کرد و لبخند زد به این معنی که خب با هم برویم سمت خوابگاه من هم با یک لبخند ملیح جوابش را دادم و امدم که همقدمش شوم؛دیدم خانوم سرش را انداخت پایین و با سرعت دور شد ماندم سرجام یک لحظه!؟!؟ بعد یادم امد که یک ماسک فیلتر دار گنده روی صورتم است و لبخند ملیح از پشت ماسک دیده نمی شود و تاثیر چندانی روی حالت چشمها هم ندارد که مخاطب بفهمد داری بهش لبخند میزنی و صحنه ای که آن دختر در مقابل لبخندی که زده بود دیده،یک فرد ماسک فیلتر دار به صورت بوده، با چشمانی خسته ،که یعنی اصلا حوصله ات را ندارم؛ داشته نگاهش میکرده! فلذا برای حفظ عزت خود فرار را بر قرار ترجیح داده! و یک عالمه دیگر ازین موارد.لبخند چه عالمی دارد واقعا! شرایط که سخت میشود آدم علاوه بر اینکه قدر نفس راحت و هوای سبک و آسمان آبی و ابر و باد و باران را بهتر میداند قدردان چیزهایی هم میشود که تا قبل از این شاید حتی نعمت حسابشان نمی کرد. الحق که :((و کان الانسان کفورا. هعی . . به وقت ۴ دی ۹۸ صدای من را از وسط آلاینده ها میشنوید پ.ن: همش یاد ان دیالوگ های کتاب رهش می افتم که پسر کوچولو با مامانش میگفت: نفسم نوخ نوخ میشود مالیا نفسمان نوخ نوخ میشود این روزها:)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

KhanehBartar Melanie بازار روز معین سرویس آموزش وردپرس مجیکال تیم | magical team رتبه بندي اعتباري پارس کيان ارمان سازه پدیده مدرسه ی شاداب